ستیاستیا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

حرف هایی برای تو

اینجا ما از زندگی مینویسم اینجا مینویسم باشد هدیه ای به یادگار از طرف ما به تو

بدون عنوان

سلام امروز میخوام برات یه قصه بگم خوب گوش کن: در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت :«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.» وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد صوفی رفتند و از او دربا...
15 آذر 1393
1